ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
روزی سواری از کنار دهی میگذشت که مردی با شتاب از ده بیرون آمد و خود را به او رساند و لگام اسبش را گرفت و از او خواهش کرد که چخماق و سنگش را برای روشن کردن چپقش به او بدهد سوار درحالی که با تعجب سراپای مرد را نگاه میکرد از او پرسید: «به چه علت از اهل ده که احتمالاً همهشان آتش دارند سنگ و چخماق یا آتش نگرفتهای و به رهگذر ناشناسی پناه آوردهای؟»
مرد با قیافه حق بجانبی جواب داد:
«والله چون اهل این ده همه بدند و من هم بدها را دوست ندارم با همهشان
قهرم آتش ترا بیمنتتر دانستهام».
سوار به تندی لگام از دستش کشید و درحالی که اسبش را میتاخت به مرد گفت:
«تو خوب نیستی که دهی را خوب نمیدانی، آتش من حیف است به دست تو برسد».