ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
فردای آن روز اولین فردی که وارد شهر شد
گدائی بود که در همه ی عمر مقداری پول اندوخته و لباسی کهنه و پاره که وصله
بر وصله بود به تن داشت.
ارکان دولت و بزرگان وصیت شاه را به جای
آوردند و کلیه خزائن و گنجینه ها به او تقدیم داشتند و او را از خاک مذلت
برداشتند و به تخت عزت و قدرت نشاندند. پس از مدتی که درویش به مملکت داری
مشغول بود.
به تدریج بعضی از امرای دولت سر از اطاعت و
فرمانبرداری وی پیچیدند و پادشاهان ممالک همسایه نیز از هر طرف به کشور او
تاختند. درویش به مقاومت برخاست و چون دشمنان تعدادشان زیادتر و قوی تر
بود به ناچار شکست خورد و بعضی از نواحی و برخی از شهرها از دست وی به در
رفت. درویش از این جهت خسته خاطر و آرزده دل گشت.
در این هنگام یکی
از دوستان سابقش که در حال درویشی رفیق سیر و سفر او بود به آن شهر وارد شد
و یار جانی و برادر ایمانی خود را در چنان مقام و مرتبه دید به نزدش شتافت
و پس از ادای احترام و تبریک و درود و سلام گفت ای رفیق شفیق شکر خدای را
که گلت از خار برآمد و خار از پایت به در آمد. بخت بلندت یاوری کرد و اقبال
و سعادت رهبری تا به این پایه رسیدی!
درویش پادشاه شده گفت: ای یار عزیز در عوض تبریک تسلیت گوی آن دم که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی!
رنج
خاطر و غم و غصه ام امروز در این مقام و مرتبه صدها برابر آن زمان و
دورانی است که به اتفاق به گدائی مشغول بودیم و روزگار می گذراندیم.
و پاسخ آن دوست همین بود : هر که بامش بیش برفش بیشتر.